موضوع روز:

"تکیه" فرهنگی آمارا

Monday, February 23, 2015

عکس: سوران قربانی

گزارش: سوران قربانی/ مرز کوبانی


NNSROJ: برای  اینکه بتوانی از استانبول به شهر مرزی پرسوس/ سوروچ برسی، باید مسیر 20 ساعته ای را سوار به سمت اورفا طی کنی. مسیر استانبول تا آدانا عموما پوشیده از برف و یخ است. اما همینکه به طرف اورفا راه می افتی، حال و هوای اسفندماه را بیشتر حس می کنی؛ می بینی که نوروز بر آستانه است. درختان پرتقال و زیتون در دو سوی جاده رنگ سبز پوشیده اند. با عبور از رود فرات دشتها آغاز می شود و اینجا دیگر رنگ سبز است که همه جا را فرا گرفته است.

نیم ساعت مانده به پرسوس/ سوروچ، مردی که کنارم نشسته است و من تا این لحظه می پنداشتم که کردی بلد نیست، به زبان کردی به حرف می آید و با اشاره به سمت راست جاده می گوید: "آنجا کوبانی است!" در دوردست تعدادی تپه به چشم می خورند، روی یکی از تپه ها دکلی برافراشته شده است. مرد کناری می گوید: "آنجا مشته نور است."

اتوبوس در یک سه راهی توقف می کند. اینجا دیگر باید پیاده بشوم و با یک خودرو "دولمیش" خودم را به مرکز شهر برسانم. من تنها مسافر پرسوس هستم؛ به تنهایی سوار یک دولمیش می شوم. راننده مردی حدودا پنجاه ساله است که سبیلش را رنگ بسته است و کاپشنی چرمی به رنگ قهوه ای روشن به تن دارد. اولین چیزی که توجه را جلب می کند، ازدحام کنار جاده و دست اندازهای جاده است. تراکتور، موتورسیکلت، اسب و گاری و حتی رهروانی که پیاده طی طریق می کنند، همه با هم دیده می شوند. راننده که می گوید اینجا به دنیا آمده است، درباره وضعیت فعلی صحبت می کند. می گوید جمعیت خیلی زیاد است، مردم آواره همه جا حضور دارند.در صدایش اما اثری از نارضایتی دیده نمی شود. با افتخار در مورد کمکهای اهالی شهر به مردم آواره صحبت می کند.

هنوز چند دقیقه نگذشته است که از کنار یک کمپ آوارگان رد می شویم: "کمپ آرین میرخان". سپس کمپ "قدری اورتاکایا" و پس از آنهم کمپ دیگری به نام "کوبانی". کلا شش کمپ در اینجا تاسیس شده است که در مجموع جمعیتی در حدود 26 هزار نفر را در خود جای می دهند.

پرسوس شهر کوچکی است. جمعیت آن تا پیش از جنگ کوبانی حدود یکصد و ده هزار نفر بود. اکنون اما به سیصد نفر رسیده است. شهر یکشبه شلوغ شده است. کودک، جوان، زن و پیر در خیابان اصلی شهر در حال گذر هستند. هر از گاهی اتومبیلهای پلیس به چشم می خورند که اتومبیهای ارتشی با سربازهای مجهز و شال و کلاه کرده نیز در کنار آنها پارک کرده اند. در میدان مرکزی شهر که جمعیت در آن لول می خورد، پیاده می شوم؛ در "میدان آشتی". تندیس دستی به چشم می خورد که از دلِ زمین مثل قارچ روییده است و اناری در مشت گرفته است. یکراست وارد ساختمان شهرداری در طرف راستِ میدان می شوم. رفیق "مصطفی" منتظرم است.

کت و شلواری آبی رنگ به تن دارد و کراواتی گلدار به گردن انداخته است. حدودا پنجاه ساله می نماید و با تلفن اش به انگلیسی در حال صحبت است. قدی بلند و موهایی کم پشت دارد و به گرمی حرف می زند. آنگونه که خود می گوید پس از سی سال زندگی در انگلستان، وقتی که به او احتیاج پیدا کرده اند، بلافاصله برگشته است. به خاطر تسلطی که بر زبان انگلیسی دارد و نیز از آنجا که از روابط عمومی خوبی برخوردار است، امور دیپلماتیک را به او سپرده اند.

وارد ساختمان می شویم. خانم "زحل ایکمس" شهردار مشترک پرسوس و یک زند دیگر دارند سیگار می کشند و با هم بحث می کنند. پس از صرف چای به موضوع کوبانی می پردازیم. درباره کمپهای آوارگان، وضعیت شهر، نحوه عبور از مرز و نیز برنامه های من صحبت می کنیم. یک کارت ویزیت آبی رنگ برایم صادر می کنند که روی آن به زبانهای کردی و ترکی نوشته شده است: "زیارتچی" یا همان بازدید کننده؛ کارت مخصوص برای کسانی که آمده اند تا از کمپهای پناهجویان بازدید کنند.

رفیق زحل دو روز است از کوبانی بازگشته است. درباره وضعیت شهر صحبت می کند. می گوید که تاکنون حدود 600 خانواده به کوبانی و روستاهای اطراف آن برگشته اند. معتقد است که فعلا باید مانع بازگشت مردم به شهر شد؛ به ویژه پیش از پاکسازی کامل شهر از بمبهای کارگذاشته شده توسط داعش و اینکه هنوز آب، برق و خدمات سوخت رسانی در آنجا وجود ندارد.

همراه با رفیق مصطفی سوار اتومبیل می شویم و پنج شش دقیقه بعد به "مرکز فرهنگی و هنری آمارا" می رسیم.

ساختمانی سه طبقه و مشرف بر حیاتی کوچک است. ازدحام زیادی در آن حاکم است. طبقه اول، سالن بزرگی است که به کافه تریا می ماند. تعدادی صندلی پارچه ای و میزی دراز در وسط آن قرار گرفته است. روی یکی از دیوارهایش پوستر زرد رنگ بزرگی آویزان است. روی آن نوشته شده است: "پلیستوکا خوه چی بکه" [کاردستی خودتان را درست کنید]، و در زیر آن تصویری از یک دختر گریلای جانباخته به نام "غربت آیدن" در کنار عکسی از "احمد کایا" و نیز عکسهایی از کودکان نصب شده است. پایین تر هم، روی یک میز تعدادی کاردستی قرار گرفته است. بیشترشان نمادهایی از مقاومت کوبانی و روژاوا هستند.



به طبقه بالا می رویم و وارد اتاق ثبت می شویم. اتاقی است با چهار میز و تعدادی صندلی که  سه زن و یک مرد هر کدام پشت یک کامپیوتر نشسته اند و مشغول کارند. اسامی پناهجویانی را ثبت می کنند که قصد بازگشت به کوبانی را دارند و یا آنهایی را که به کوبانی رفته اند و اکنون بازگشته اند.

هر چهار نفرشان داوطلب هستند. یکی از استانبول آمده است و کردی بلد نیست. دیگری دو ماهی می شود که از هلند بازگشته است. زن سومی از شرناخ به اینجا آمده و چهارمی هم که مرد است، اهل وان می باشد. من باید اینجا منتظر بمانم تا جایی برایم تدارک ببینند.

جوانی که ریش و سبیلی سرخ دارد و کلاه شاپو بر سر گذاشته است، وارد می شود و سیگارش را می گیراند. "مهمت" نام دارد و می گوید که تازه از کوبانی بازگشته است. سه ماه در جبهه غربی کوبانی جنگیده است. مصایب و همزمان افتخارات زیادی به چشم خویش دیده است. می گوید همه آنچه که دیده است بیشتر به رویایی می ماند که در حال سپری شدن است.

جوان دیگری وارد می شود. قد کوتاه است و ریش کم پشتی دارد. با هم خوش و بشی می کنیم. وقتی که می پرسم از کجا آمده ای، می گوید که اهل "کاتالان" است. نامش را جویا می شوم. می گوید اسمم "شورش" است [شورش به زبان کردی یعنی انقلاب. م]. شورش اهل کاتالان! از حدود دو ماه پیش به همراه چند ایتالیایی به اینجا آمده اند و به عنوان داوطلب در کمپها به پناهجویان کمک می کنند. فردا راهی "آمد/ دیاربکر" می شوند و بعدا از آنجا هم به کانتون "جزیره" می روند.

می گوید که ما به دنبال انقلاب به اینجا آمده ایم. معتقد است که هنوز زود است بتوان در مورد آنچه در اینجا روی می دهد حکم صادر کرد و گفت که آیا یک انقلاب واقعی است یا نه. "چون روژاوا در وضعیت جنگی و دفاعی قرار دارد."

یک داوطلب دیگر را می بینم که به شش هفت زبان مسلط است. مردی چهل ساله است. سخنانش را با این جمله آغاز می کند که علاقه ای به روزنامه نگارها ندارد. چون "آنها دنبال واقعیت نیستند." می گوید:" تنها می آیند تا آنچه را که از قبل در افکارشان نقش بسته است، منتشر کنند و به عنوان حقیقت به خورد مردم بدهند." مادرش از کردهای شرق کردستان است و خودش در لندن بزرگ شده است. در کشورهای اسپانیا، ایتالیا و افغانستان کار میسیونری کرده است؛ از طرف کلیسا به مردمان جنگ زده کمک می کند. بیش از هفت ماه است که به پرسوس آمده است؛ چند بار هم به کوبانی رفته است.

مرا به اتاقی برای خواب و استراحت هدایت می کنند. اتاقی دراز و باریک که تا سقف آن لحاف و تشک روی هم تلنبار شده است. هنوز خیلی سرد است. امشب من و هفت نفر دیگر اینجا می خوابیم. "شورش" چند هفته ای است که شبها را در این اتاق سر می کند.

مسافر تازه ای از راه می رسد؛ یک زن فیلسماز ترک. می آید کیفش را زمین می گذارد و می رود.

اینجا شبیه "خانقاه شیخ زنبیل" است. [تکیه و خانقایی قدیمی در منطقه موکریان، شرق کردستان]. هرکس از هر جا که بیاید، کاری برایش دارند تا انجام دهد. خوراک و جای خوابش می دهند و با احترام پذیرایش می شوند. اینجا همه طرف مقابلشان را "رفیق" صدا می کنند و کمتر اسم کوچک همدیگر را به کار می برند.

اکنون ساعت نه و نیم شب است و در "مرکز" هنوز غلغله است. آن چهار نفر اتاق ثبت هم هنوز مشغول کار اند. هر از چند گاهی آهنگی می گذارند. از ترانه هایده گرفته تا آهنگهای اسپانیایی و یونانی. به جزه هایده، تِم بقیه آهنگها درباره انقلاب و مبارزه و حماسه است. نمی دانم، شاید آهنگ یونانی هم چیزی در مایه های هایده ایرانی باشد. چه می دانم! من هنوز در تاریکی هستم! در "خانقاه و تکیه فرهنگی هنری آمارا."



 

Telegram Icon

به تلگرام پایگاه خبری و تحلیلی روژ بپیوندید

مطالب مرتبط:

کلمات کلیدی:


بازنشر مطالب پایگاه خبری و تحلیلی روژ تنها با ذکر منبع مجاز است

تحلیل خبر

analis picture

قاتلانی بی خبر از مقتول؛ روایت قتل امید حسنی

آسمان شهر ابری است و از شب گذشته باران امان نمی دهد. شهر همچون تمام روزهای انقلاب "ژن، ژیان، آزادی" ملتهب است وآبستن حوادث تلخ و شیرین. مردم هنوز عزادار زانیار الله مرادی و عیسی بیگلری هستند؛ دو جوانی که شامگاه ۲۳ آبان و در جریان اعتراضات مسالمت آمیز در عباس آباد به قتل رسیده بودند. سومین روز مراسم جان باختن این دو جوان مصادف شده با چهلم شهدای ۱۶ مهر.

یکشنبه ۲۸اسفند۱۴۰۱/ ۱۴:۵۵


خبر


مصاحبه

Interview Picture

هیچکس نباید از انتقاد من برای تضعیف HDP استفاده کند. من عضو HDP هستم و خواهم ماند. من می خواهم همه این را به خوبی بدانند

پنجشنبه ۱۱خرداد۱۴۰۲/ ۱۷:۵۶