سرتاسر وجودم رو خون گرفته بود (بخش دوم)
Monday, July 3, 2017
Telegram
broadly
برگردان از انگلیسی: سما.ش
کیمبرلی تیلور نخستین زن بریتانیایی است که به سوریه رفته و در کنار نیروهای کُرد برعلیه داعش مبارزه میکند. اینجا بخش اول از سه گانه خاطرات روزانه او در سوریه را میخوانید.
توضیح نویسنده: در ماه مارس سال گذشته، کیمبرلی اولین و تنها زن بریتانیایی بود که برای به دست گرفتن سلاح بر علیه داعش به سوریه رفت. درعرض چند روز و پس از ورودش به سوریه، این دانشجوی ۲۸ ساله ریاضی اهل بلکبرن به یگان های حفاظت زنان ( ی.پ.ژ) پیوست. یگان های مدافع زنان یکی از گروه های زیرمجموعه یگان های مدافع خلق (ی.پ.گ ) است که [اعضای آن] تا به امروز در کنار آنها مبارزه کرده اند. در سه ماه گذشته کیمبرلی – که در میان دوستانش با اسم کیمی و به عنوان یک رفیق [با نام سازمانی] زیلان دیلمار شناخته می شود- با نبرد آزاد سازی رقه پایتخت بالفعل داعش همراه شده است.
اواخر مارس چندین بار از طریق سکایپ با کیمبرلی گفتگو کردم تا بیشتر با چگونگی زندگی یک زن در خط مقدم جنگ علیه داعش آشنا شوم. دو روز بعد، او برای جنگیدن علیه داعش در نبردی که شاید شدبد ترین مقاومت داعش را با خود به همراه داشته باشد به رقه اعزام شد. این سخنان او هستند. این گفتگوها برای فهم بهتر ویرایش شده اند.
دوشنبه :
امروز ساعت ۳ صبح واسه نوبت نگهبانیم بیدار شدم. باید دو ساعت تنها روی پشت بوم جایی که زندگی می کنیم نگهبانی میدادم. دزدکی شب رو می پام و باز هیچی غیر تاریکی نصیبم نمیشه. یواش یواش تخمه افتابگردان میشکونم.
همیشه موقع نگهبانی وحشت زده هستم و فکر میکنم " خدایا اگر یکی از تک تیراندازای داعش منو با یه شلیک از پا در آورد و مخفیانه وارد مقر بشه و دوستام رو منفجر کنه چی میشه؟ هیچ وقت نشنیدم همچین اتفاقی بیافته ولی این فکر از نظر روانی همیشه خدا هستش. هیچ راهی واسه جلوگیری از تیراندازی زمانی که نگهبانی میدید وجود نداره. یه دفعه ای اتفاق میافته. من چیزی نمیدونم اما فرمانده ۳۰ ساله ام سورخوین همیشه میگه: "ترس خوبه، چون همیشه تورو هشیار نگه میداره."
خورشید حدود ساعت ۵ صبح طلوع کرد و کسی به من شلیک نکرد. شیفت رو تحویل دادم و بعد به رختخواب رفتم. در روزهایی که پیشروی نمی کردیم تا جایی که امکان داشت دراز می کشیدم، طوری که سورخوین عصبانی می شود. هروز ساعت ۶ صبح همه بیدار میشیم، سطل هارو میشوریم و صبحانه رو آماده میکنیم. هرروز غذای مشابهی میخوریم : تن ماهی یا کنسرو مرغ با نان و پنیر دایلیای مثلثی. سعی میکنیم اونارو همونطوری که در ی.پ.ژ رسمِ مرتب ریز ریز و به شکل مربعی در بیاریم و تو ظرف ها بچینیمشون؛ و با سر کشیدن چای و کشیدن سیگار تمومشون میکنیم.
اگه وقتش برسه و مجبورم بشم کسی رو بکشم، آماده هستم
هنوز تو یکی از روستاهای کناره شمالی رود فرات مستقر هستیم و ۱۰ کیلومتری با شرق رقه فاصله داریم. اما در این چند هفته چندین بار جابه جا شدیم. اسم مکان ها رو درست به خاطر نمیارم. اگه بخوام صادق باشم این روزا از اتفاقایی که [این اطراف] میافته چیز زیادی یادم نمیاد، همه چیز یا خیلی سریع حرکت اتفاق میافته یا خیلی آهسته. و بازم این خودش بسته به این هستش کهتو عملیاتیم یا نه.
میگن جنگ ۹۹ درصدش خستگی و انتظاره و فقط یه درصدش عمله. امروز اونطوری که از دستورات معلومه ما در 99 درصده بسر می بریم. روزهای آرام [مثل این] میتونه خیلی خسته کننده باشه، عملا کاری برای انجام دادن نداریم. بیشتر وقتمان با بحث کردن در مورد انقلاب کُردی و یا داستان زندگی همدیگه و یا در مورد جنگ و آینده سپری میشه. البته من دارم به سورخوین انگلیسی یاد میدم. واقعا تو یادگیری هم خیلی مشتاقه. اگرچه بیشتر از ۴۰ بار جمله " سلام حالتان چطور است/ hello, how are you "رو باهم تمرین کردیم بازم یه چیزی شبیه اینو میگه " hullabaloo".
بعد از ظهر همراه چند دختر دیگه واسه بررسی وضعیتمون با ماشین به نزدیکی مقر بعدی رفتیم و با [بچه هایی که اونجا بودن] حرف زدیم و چای و تخمه خوردیم و سیگار کشیدیم. اینجا سیگار زیاد میکشیم.
دو ماهه که به جوخه ای که برای آماده سازی عملیات خشم فرات [تشکیل شده] پیوستم. دخترایی که قبلا در موردشون توضیح دادم شبیه خواهرام هستن. اکثرشون تازه وارد دهه دوم زندگیشون شدن. بطور غیر قابل توصیفی شیرین و دوست داشتنین و خیلی در مورد جهان وغرب ساده و بی اطلاع هستن. معمولا از من در مورد زندگی در غرب سوال می کنن و فکر میکنن اروپا هم یه کشور بزرگه. چیزهایی از قبیل "پس شما خارجی حرف میزنید؟ " و ازم میپرسن شبیه "کدوم خارجی هستم؟". فکر میکنن اروپا یه آرمانشهره.
هرگز نمیتونم فراموش کنم که اونا کریسمس گذشته برام چکار کردن. براشون توضیح دادم واسه چی میخوام اینترنت پیدا کنم و با خانوادَم تو شب کریسمس حرف بزنم. در حالی که قیافَشون پر از سوال بود که اصلا " کریسمس چی هست؟" و من براشون توضیح دادم که مسیح نسخه مسیحی محمد هستش و ما تولدش رو جشن میگیریم. در حالی که هنوز سردرگم بنظر میومدن پرسیدن "مگه تو مذهبی هستی؟ چرا چنین جشنی میگیرید؟"
وقتی روز کریسمس سر رسید، تمام روز منو دنبال نخود سیاه حواله بیرون از خونه می کردن و تند تند داشتن یه کارایی می کردن و صدای خنده ها و پچ پچ کردنای دزدکیشون رو میشد شنید. انگار که دارن یواشکی یه کاری میکنن. بالاخره وقت ناهار بهم اجازه دادن وارد اتاق بشم. یه پارچه روی زمین و درست وسط اتاق پهن کرده بودن وروشم [کلی] چیپس و شکلات و کیک چیده بودن. خیلی سخت بشه از اینجور خوراکی ها رو تو خط مقدم جنگ گیر آورد. برام "تولدت مبارک " رو با یه انگلیسی دست و پا شکسته خوندن. واقعا نمیتونستم هدیه ای بهتر از این برای کریسمس بخوام.
شاید سورخوین بهترین دوستم باشه. اون یکی از سه فرمانده ای هستش که خط مقدم رو هماهنگ میکنه. بیشتر از هرچیزی عاشق این هستش که من رو وادار به حرف زدن کنه. همونطور که داره نهارش رو میخوره ازم میپرسه: پس وقتی به اروپا برگردی همه چیز روبراه و سر جای خودشه؟ اینطور نیست؟ و من جواب میدم: نه سورخین. تو میدونی من اروپا رو دوست ندارم. سیستم اونجا وحشتناک هستش و واسه همینِ که من الان اینجام. بهم پوزخندی میزنه و پیش خودش فکر میکنه که مضحک هستش که من اینجا رو به اروپای دنج و راحت ترجیح میدم.
بعد اینکه شاممون رو خوردیم اسلحه هامون رو تمیز میکنیم و به رختخواب میریم. به اندازه کافی پتو وجود نداره، برای همین باید همه به صورت فشرده بهم بخوابیم و هر دو دختر باهم یک تشک دارن. البته که باید نزدیک کلاشینکفهامون بخوابیم. " Mine" اسلحه لهستانیم هستش و باید بگم که از من بزرگ تره و سال ۱۹۸۷ ساخته شده. هرچند با کنده کاری هایی که صاحب قبلیش روش کرده کمی فرسوده شده، ولی زنگ زده نیست و ازهم باز کردنش برای تمیزکاری آسونه و حتی یکبار هم مشکل ساز نشده. واسه همین اگه وقتش برسه و مجبورم بشم کسی رو بکشم، آماده هستم.
وقتی توعملیاتیم من معمولا به سورخوین درست پشت خط مقدم ملحق میشم. با همدیگه موقعیت هایی رو که ممکن هستش دشمن از اونا [بهمون همزمان] با حمله زمینی و یا در پاسخ به حمله هوایی حمله کنه مشخص میکنیم و روری آیپد ثبتشون میکنیم.
هرچه به رقه بیشتر نزدیک میشیم، به نظر میرسه مردم بیشتر روستاها رو ترک کرده و تنها سگ ها و گربه های وحشی اونجا باقی موندن و این خیلی مرموز بنظر میرسه! اونطور که به نظر میرسه آدم های مهم داعش روستاها رو ترک کرده و به سوی رقه فرار کرده و افراد رده پایین رو گذاشتن برای جنگیدن. مثل دو روز پیش که یکی از مقرهای دشمن رو محاصره کردیم. درست وقتی که میخواستیم جواب حمله ای رو بدیم، یه گروه از جوانان داعش که واقعا نوجوان بودن در حالی که گریه می کردن بیرون اومدن و پرچم سفیدی رو تکون می دادن.
اونا ریش سیاه داشتن و یونیفورم هایی برای استتار تنشون بود و چندین هفته بود که حموم نکرده بودن ( تا حالا هرچی جنگجوی داعش رو که دیدم همگی کثیف بودن). به عربی میگفتن: هیچ وقت دیگه نمیخوایم از این کار بکنیم. درست وقتی که یکی از اعضای ی.پ.گ داشت اونارو زندانی میکرد و درحالی که گریه میکردن میگفتن: میخوایم به خونه برگردیم. واقعا مضحک بود. داعش حتی نتونسته بود جنگجوهاش رو واسه مردن در راه خلافتش راضی کنه.
اونجور که به نظر میرسه فرمانده های داعش شاهانِ زندگی میکنن. خونه های بزرگ را خالی کردن. خونه هایی با حیاط های بزرگ و باغ هایی که چشم آدم رو خیره میکنه. درهای چوبی منبت کاری شده با کف پوش های سرامیکی و همچنین توالت فرنگی. تو یه سال گذشته مثل دیروز تو توالت فرنگی نبودم، بعدِ اینکه یکی از شهرهای کناره رود فرات رو آزاد کردیم، منم از این فرصت کمال استفاده رو کردم. ساکنان خونه های اون منطقه به وضوح معلوم بود که وقت رفتن عجله داشتن؛ ساعت طلا و جواهرات و چمدان های مملو از لباس پیدا کردیم. دیروز یکی از بچه های انگلیس حتی در روی میز کنار تخت ژل شل کننده لوبریکانت پیدا کرد و چون زیاد خوب کُردی بلد نبود و نمیتونست توضیح بده که به چه دردی میخوره، مجبور شد عملی براشون توضیح بده. این برای مردایی که اونجا بودن خنده دار بود و تنها دختری که در این جمع بود از خجالت اتاق رو ترک کرد.
این به معنی این نیست که زنان ی.پ.ژ در نبرد خجالتی و کمرو هستن. وقتی حمله ای شروع میشه اونا دقیقا میدونن باید کجا قرار بگیرن و چه کاری رو انجام بدن. بدون اینکه واهمه ای داشته باشن به سوی جنگ میرن. هرگز قبل از فوریه سال گذشته که پایگاه ما مورد حمله انتحاری قرار گرفت این چنین به ی.پ.ژ افتخار نکرده بودم.
ساعت ۴ صبح با سر و صدای پیکارجویان داعش و تیراندازیشون به سمت مقر ما از خواب بیدار شدم. دختری که نگهبان بود در حالی که بازوش زخمی شده بود همچنان داشت مقاومت میکرد و تنها زمانی که یه ترکش از گلوله انفجاری به سرش اصابت کرد به عقب برگشت. همونطور که موقعیت دفاعی مان در خارج از مقر رو سازماندهی می کردیم، فریاد الله اکبر به گوشمون خورد و یه مرد با ریش های سیاه خودش رو منفجر کرد. دل و روده اش و تکه های بدنش به هرطرف پرت میشد. سرتاسر وجودم رو خون گرفته بود. تا دو روز نتونستم به هیچ چیزی لب بزنم و چند لحظه بعد یه مرد دیگه قبل از اینکه جلیقَش رو منفجر کنه و در فاصله ۱۵ متریمون توسط دخترا از پا دراومد. صد درصد مطمئنم که زندگیم رو مدیون دخترا هستم.
زیاد طول نخواهد کشید که ما به رقه برسیم. بدون هیچ توهمی میدونیم که این مبارزه زندگی ماست. چهار سالی میشه که در بهترین جا سنگر درست کردن؛ بهترین پیکارجویان را دارن و همه درها، ورودی ها، پنجره ها و مغازه های خالی رو بمب گذاری کردن. یه حمام خون راه خواهد افتاد، ولی ما اونا رو از بین میبریم و مهم نیست هزینه اش چقدر باشه.
من ترسو نیستم. با وجود این دخترا احساس امنیت میکنم. اوتا جسور و بی باک هستن و برای نبرد سازمان یافته اند. اونا تنها دخترایی با اسلحه هایی به دوش که برای نمایش دادن خودشون نیستن. مبارزانی حقیقی و سرسخت تر وستیزه جو تر از هرمردی که میشناسم هستن.
مطالب مرتبط:
کلمات کلیدی:
بازنشر مطالب پایگاه خبری و تحلیلی روژ تنها با ذکر منبع مجاز است