اجماع پایان سیاست است
Monday, June 27, 2016
Telegram
Philosophie Magazin
برگردان از آلمانی: عامر گلی
شانتال موف متفکر سیاسی زمانه است. تئوری اش با عنوان "دموکراسی رادیکال" که دهه ها فعالین چپ را تحت تاثیر قرار داده است، الگویی است برای احزاب معترضی چون پودموس و یا سیرزا. او در کتاب هایش از جَدل های دموکراسی حمایت کرده و نشان می دهد که چگونه دشمن مبدل به رقیب می شود.
ابرهای بارانی، کرویتزبرگ* را زیر یک چادر خاکستری محو کرده. به همین دلیل کُت قرمز شانتال موف روشن تر می درخشد. به مانند یک علامت هشدار، یک اقرار. این محقق بلژیکی یکی از تاثیرگزارترین چالشگران سیاست کاپیتالیستی است و در این روز ابتدایی تابستان به مناسبت برنامه ای تحت عنوان "هفته ی آینده" که توسط یکی از احزاب چپ برنامه ریزی شده است، در برلین اقامت دارد. با کتاب هایی ازجمله "هژمونی و دموکراسی رادیکال" که در سطحی جهانی آکادمیسین ها و فعالین را تحت تاثیر قرار داده است. بنیانگزاران حزب معترض اسپانیایی پودموس، که شانتال موف شخصا چند نفرشان را می شناسد، نوشته های او را به کار می بندند. و همچنین در استراتژی حزب یونانی سیرزا نیز می توان تفکرات شانتال موف را یافت. در این چند ماه بحرانی سال ۲۰۱۵ که اروپا ناامیدانه به دنبال یک اجماع مستحکم است، شانتال موف به عنوان تئورسینِ تقابل های ضروری و حتا به عنوان فیلسوف زمانه ظهور کرده است. چرا که می توان شانتال موف ۷۲ ساله بلژیکی، که در دانشگاه وست مینستر تدریس می کند، را به عنوان یک [متفکر] رادیکال رئال وصف کرد. رادیکال، چراکه او در کتاب های اش از یک سو از چپ های پرانرژی و مجادله گر حمایت می کند و صف خود را آشکارا از یک تفکر اجتماعی هابرماسی جدا می کند. رئال، از این منظر که او علیه آرمانگرایانِ خواهان سرنگونی سیستم قد علم می کند، مشابه آنچیزی که تا حدودی آنتنیو نگری و یا آلن بادیو مدافع آن هستند. شانتال موف خواهان چپی است که با روح زمانه نیولیبرالیسم همخوان نباشد و با این حال واقعیت سیاسی را قبول کند. بنابراین نوشته هایش نه حول انقلاب بلکه حول هژمونی می چرخند: مبارزه متناوب برای تسلط یک آرمان رهایی بخش.
نوشته های شما متاثر از یک دوجانبگی خاصی است، از این منظر که به ندرت وارد تئوری های سیاسی می شود. از یک سو بازتابی کاملا فلسفی دارد و از دیگر سو به شیوه ای محسوس به استراتژی های سیاسی وارد می شود.
کار من در تئوری و عمل همزمان است. منشا و محرکه های تفکرات تئوریک من مسائل عملی و سیاسی هستند. هیچگاه به خاطر خود تئوری نیست که خود را مشغول تئوری می کنم. در رابطه با کتاب "هژمونی و دمکراسی رادیکال" که در سال ۱۹۸۵ با ارنستو لاکلائو نوشتم نیز چنین بود. مشغله ما این سوال بود که چگونه چپ ها با پدیده هایی همچون فمنیسم، جنبش محیط زیست و یا لزبین و گی ها باید کنار بیایند. از آنجایی که جا دادن این جنبش های نوظهور را در طبقه سنتی جنبش کارگری امکان پذیر نبود، در جهت گیری چپ ها یک نقصان وجود داشت که چگونه در این رابطه باید رفتار کرد.
در پانویس کتاب عنوان شده است که: "به منظور ساختارشکنی مارکسیسم". این به چه معنی ست، "مارکسیسم برای ساختارشکنی"؟
ما علیه مارکسیسم ادله و استدلال نیاوردیم، تنها بر این باور بودیم که در کارهای مارکس برای همه چیز یک پاسخ وجود ندارد. ایده این بود که پروژه سوسیالیسم باید قادر باشد که تمام این جنبش های نو را دربرگیرد. خوب ما از خود می پرسیدیم که چه چیزی در رابطه و مراوده با این جنبشها مانع چپ ها است؟ این ناکارآمدی خود آنها در درک و فهم نوعی از آنتاگونیسم (Antagonismus) اجتماعی بود، آنتاگونیسمی که در مجموعه مفاهیم آنها متبلور نمی شد. ما در مورد رده های ذات باوری صحبت می کردیم و منظور ما از آن این فرضیه بود که آگاهی سیاسی باید همیشه نقش خود در فرایند تولید را ادا کند. بنابراین آگاهی خود چیزی ذات باورانه می بود، زیرا به عنوان یک نوع از سوژگی بدیهی بود که باید آشکار می شد. ما این ذات باوری را به پرسش می گرفتیم. و برای این منظور تئوری پساساختارگرایی به نظر ما مفید می آمد. در کنار لاکان، فوکو و دیگران کارهای دریدا برای ما مهم بودند، پیش از هرچیز اما تفکراتی که هنری ستاتس "خارج سازنده" نامید برای ما مهم بود.
این به چه معنی است؟
هیچ هویتی وجود ندارد که ماحصل [تضاد و] تفاوت نباشد. برای داشتن یک هویت، باید آن را از آنچه که در بیرون واقع شده متمایز ساخت. و این بیرون نه تنها یک حاشیه نیست، بلکه چیزی است بنیادی و اساسی. این بدان معنی است که هیچ هویتی که تماما از خود سرچشمه بگیرد نمی تواند وجود داشته باشد. هر شکلی از هویت به ناچار یک عنصر از امر منفی را در خود دارد. این امر منفی رادیکال به شیوه هگلی و یا مارکسی برطرف نمی شود، و برای توصیف این بینش ما مفهوم آنتاگونیسم را معرفی کردیم.
در کنار آنتاگونیسم دو مفهوم مرکزی دیگری در کارهای شما وجود دارند. عدم قطعیت – مفهومی که در فلسفه کلاسیک رخدادها را شرح می دهد، که منطقا نه لازم و نه محال هستند.
از آنجایی که آنتاگونیسم کاملا قابل حل نیست، قابل قبول خواهد بود که نمیتواند مبانی مستحکمی از آن استخراج کرد. همچنین نمی تواند قانونمندی ای تاریخی داشته باشد، مانند آن چیزی که در تئوری مارکس و یا آنچیزی که با اشاعه روح جهان پس از هگل موجود است. به این دلیل عدم قطعیت برای ما تبدیل به مفهوم مرکزی شده است.
مفهوم دوم هژمونی است.
هر نظم و ترتیب موجودی، یک تشكل – الزامی و متزلزل- توازن قدرت است. با این وجود ما نیاز داریم که در یک نظم زندگی کنیم، و این همیشه به تلاش های هژمونیک براي نوشتن یک فرم دارای عدم قطعیت برای نظم و ترتیب برمی گردد.
قبل از هر چیز، وقتی شما در باره استراتژی های اعتراض سیاسی می نویسید از مفهوم زنجیره ی هم ارزی استفاده می کنید، منظور شما از آن چیست؟
پیشنهاد ما در کتاب "هژمونی و دموکراسی رادیکال" این است که، پروژه سوسیالیستی به عنوان دموکراسی رادیکال دوباره از نو فرمولبندی شود. ما پروژه سوسیالیستی را نه فقط به عنوان تحقق آمال و خواست های طبقه کارگر، بلکه به عنوان نتیجه یک زنجیره هم ارزی میان جنبش های مختلف دمکراتیک می دانیم. برای این منظور مبارزات طبقه کارگر مهم است، اما به همان اندازه مبارزه فمینیست ها و جنبش حمایت از محیت زیست نیز شایان توجه هستند. به همین دلیل پروژه سوسیالیستی راهی خواهد بود که تمامی این خواسته ها را متحد خواهد کرد. برای به وجود آوردن چنین زنجیره هم ارزی باید هویت های سیاسی تغییر داده شوند. از آنجایی که این زنجیره یک ائتلاف رنگینکمانی ساده نیست، درنتیجه یک گونه از اتحاد طبقاتی نیز نیست. برای حمایت از یک سیاست رهایی بخش باید یک اراده جمعی به وجود آید، که جنبش های متعدد همزمان خود را در آن شناسایی و فرموله کنند. و البته به این شیوه، که به عنوان اساس هویت سوژه سیاسی، آنها هم ازر یا به عبارتی همه دارای یک درجه از اهمیت شوند.
آیا این پروسهی ساخت سوژه مندی سیاسی یک هدف مشخص دارد؟
ما اسرار داریم که این پروسه نمی تواند پایانی داشته باشد. چیزی به نام تحقق تام و تمام هویت های سیاسی هیچ وقت وجود نخواهد داشت. دموکراسی رادیکال یک وضعیت نیست، ما در هیچ جایی الگویی را برپا نمی کنیم و بگوییم که ما فرمی جدید از دمکراسی را داریم. به این دلیل فرمول دریدا از دمکراسی (a venir) از نظر من بسیار جالب است. هیچ گاه نمی گوید که: حال ما به دموکراسی رسیدیم. آنتاگونیسم در جامعه هیچگاه از بین نخواهد رفت، و یک موضوع هستی شناسانه است. هیچ گونه ای از سوژگی که دارای بعدی از امر منفی رادیکال نباشد وجود ندارد. مشکل مارکسیسم این است که، علیرغم اینکه آنتاگونیسم را می شناسد اما آن را به عنوان مبارزه طبقاتی ميفهمد و برای خود یک وضعیتی را خلق می کند که در آن این امکان وجود دارد که آنتاگونیسم را از میان بردارد.
با این حال انتقادتان از مارکسیسم شما را به سمتی سوق نمی دهد که بازار آزاد لیبرالیستی به نظرتان خوب آید، چرا؟
پس از آنکه ما کتاب " هژمونی و دموکراسی رادیکال" را نوشتیم، من از خود می پرسیدم که چگونه نهادهای دموکرات باید ساخته شوند تا رادیکال کردن دموکراسی امکان پذیر شود. برای این منظور من مدل های متداول دموکراسی موجود در تئوری های سیاسی و علوم سیاسی را مورد بررسی قرار دادم و به این نتیجه قاطع رسیدم که: در علوم سیاسی مدل دموکراسی جمعی غالب است و در تئوری های سیاسی مدل دموکراسی مشورتی. در این نقطه بود که من به لیبرالیسم انتقاد داشتم. چراکه در لیبرالیسم اصلا یک تئوری واقعی سیاسی وجود ندارد. آنزمان همه متفق القول بودند، همچنین ما نیز، که مارکسیسم هیچ تئوری سیاسی معقولی پیشنهاد نمی دهد. اما لیبرالیسم نیز به همان شکل در حد بسیار ناچیز یک تئوری سیاسی را پیشنهاد می دهد. لیبرالیسم راه حلی برای آن مسائلی نیست که مارکسیسم مطرح می کند.
در انتقاداتتان به لیبرالیسم شما به فیلسوف راستگرا کارل اشمیت نیز می رسید. کدامین جنبه از تئوری او برای شما مهم است؟
از نقطه نظر اشمیت، غیر ممکن است که لیبرالیسم سیاست را درک کند. وقتی که لیبرالها سعی می کنند در باره سیاست صحبت کنند، آنها واژگان اقتصادی و یا اخلاقی را بکار می گیرند. این را کارل شمیت در دهه ۲۰ نوشته است، اما در دهه هشتاد نیز دقیقا به همین منوال بود. مدل دمکراسی جمعی تلاشی است برای فهم دمکراسی در قالب مفاهیم اقتصادی. حتی عنوان کتابی از آنتونی داونس، که یکی از اصلی ترین مدافعان این رویکرد است، "یک تئوری اقتصادی دموکراسی" است. داونس در حوزه سیاست در عمل تنها اشخاص را می دید که خواستار به حداکثر رساندن منافع کنونی اشان بودند. در این باره می توان از زبان جان راولس و یورگن هابرماس گفت: این درکی بسیار ابزاری از دموکراسی است.
و مدل مشورتی دمکراسی چطور؟
در باره مدل مشورتی من متفق القول هستم که در سیاست دمکراتیک موضوع بیشتر از به حداکثر رساندن منافع شخصی است. اما ایراد هردو مدل این است که آنتاگونیسم را به عنوان چیزی غیرقابل ازمیان بردن به رسمیت نمی شناسند. هر دو بر این گمان هستند که یک اجماع کلی قابل دسترسی است – در یک مورد به واسطه منطق ابزارگرایانه و در دیگری به واسطه منطق مشارکتی. هر دو خود را حول محور فردگرایی مستحکم می کنند. اما در حوزه سیاست ما همیشه با هویت های جمعی سروکار داریم. لیبرالیسم این را به همان اندازه ای که به جوهر هژمونیک هر نوع از نظم جامعه اعتراف می کند قبول دارد. این مدل ها نه آنتاگونیسم و نه هژمونی را درک نخواهند کرد.
شما می گویید که هردو مدل مشوق های سیاسی را در بر نمی گیرند. چرا این موضوع مهم است؟
من کلمه مشوق ها را به کار می برم چراکه با آن می خواهم یک نوع مشخص از احساسات را توصیف کنم. در سیاست احساسات متداولی در کار هستند، و حتی برای به وجود آوردن هویت های جمعی بسیار تعیین کننده هستند. اما هیچکدام از دو مدل این را مدنظر قرار نمی دهند. دقیقتر اینکه آنها در تلاش اند که این احساسات را از سیاست جدا کنند، به این دلیل کە آنها تهدیدی برای دموکراسی خواهند بود پس باید در حوزه خصوصی باقی بمانند. درضمن هویت های سیاسی همیشه مشورتی هستند. و ما باید متوجه باشیم که در سیاست بدون اینکه مطمئن شویم که "دیگران" چه کسانی هستند درست کردن "ما" غیر قابل ممکن خواهد بود. هیچ "ما"یی بدون "آنها" وجود ندارد. این را می توان در کارهای اشمیت نیز یافت، در طرح او از سیاست به عنوان دوست-دشمن-رابطه.
منتقدین عنوان می کنند که اشمیت به عنوان "حقوقدان رایش سوم" یک تئوری فاشیستی را ارایه داده است. شما با این موضوع چگونه برخورد می کنید؟
اشمیت برای من قطعا به معنی یک چالش بسیار بزرگ است. اگر شخصا با پیشفرض های او همسو باشم، اما با پایان آنها موافق نیستم. اشمیت مدعی است که، دموکراسی کثرت گرا به عنوان فرم حکومت قابل قبول نخواهد بود چراکه ناتوان خواهیم بود که وجهه های ستیهنده را به عنوان قسمی مشروع از روابط سیاسی بپذیریم. او میگوید که این الزاما به یک جنگ داخلی منتهی می شود. جالب توجه اینکه هابرماس در این موضوع با اشمیت موافق است. هابرماس باید آنتاگونیسم را پس از این مدل که می گوید " آنکه آنتاگونیسم را قبول کند نمی تواند یک دموکراسی کثرت گرا را متصور شود" انکار کند. این را نیز شمیت گفته است. درنتیجه اشمیت امکان دموکراسی کثرت گرا را و هابرماس آنتاگونیسم را انکار می کند.
این بدان معناست که شما فکر می کنید که می شود پیشفرض های اشمیت را پذیرفت اما با این وجود می شود از دموکراسی تکثر گرا نیز دفاع کرد؟
درست است، چونکه هدف من نه رد کردن دموکراسی لیبرال، بلکه نوع فرمول بندی سیاسی آن بود. در نظر اشمیت آنتاگونیسم تمایز میان دوست و دشمن است. او چنان نتیجه می گیرد که آنتاگونیسم در سیاست تنها در فرم رابطه دوست دشمن می تواند به صحنه آید. بنابراین دشمن فقط برای از میان بردن خواهد بود. در شرایط مواجهه، فضای نمادین مشترکی وجود ندارد. آنتاگونیسم تنها این فرم را دربر می گیرد، و در عمل غیر ممکن خواهد بود که بشود در روند روابط دموکراتیک به آن مشروعیت بخشید. اما من مخالف این موضوع هستم، که آنتاگونیسم نیز به شیوه ای دیگر تجلی یابد. من این فرم دیگر را آگونیسم می نامم. زمانی که در یک مواجهه هیچ وساطت منتقی ای ممکن نیست، به عبارتی آنتاگونیسم برقرار است، آگونیسم به این معنی است که طرف های درگیر نه به عنوان دشمنی که باید از صحنه پاک شوند، بلکه به عنوان رقیب نگریسته می شوند. یک رقیب به این شیوه یک دشمن مشروع خواهد بود: دشمنی که شما به حق دفاع از عقاید اش معترف هستید. بدین شیوه جدل و چالش با استفاده از روندی دمکراتیک پیگیری می شود.
این مدل آگونیستی دموکراسی را در کجای عمل سیاسی می توان یافت، برای مثال وقتی آنگلا مرکل سیاست خود را با این ادله که او هیچ آلترناتیوی نداشته توجیه می کند؟
برای یک سیاست آگونیستی به مواجهه ای واقعی میان آلترناتیوها نیاز است. به شیوه ای سنتی این مواجهه به عنوان مواجه ای میان چپ و راست علیه یکدیگر نشان داده شده است. اما امروزه ما در یک دوران فرا سیاسی زندگی میکنیم. این نتیجه ی به اصطلاح " راه سوم"ی است، که ابتدا تونی بلر در انگلستان نمایندگی می کرد، سپس شرودر در آلمان و پس از آن زاپاترو در اسپانیا. احزاب سوسیال دموکرات با این قضیه که برای جهانی سازی نئولیبرالانه هیچ آلترناتیوی وجود نخواهد داشت کنار آمدند. تمام آن چیزهایی که آنها پیشنهاد می دهند همان جهانی سازی نئولیبرالانه است منتها نسخه کمی انسانی تر آن: اندکی عدالت توزیعی، اما هیچ مدل آلترناتیوی وجود ندارد. این همان دلیلی است که چرا امروزه هیچ بحث آگونیستی ای وجود ندارد و چرا دموکراسی نمونه وار امروزی در بحران است. چراکه ایدئولوژی "راه سوم" نیز به پوپولیسم راستگرای امروزی ارجحیت داده است.
چگونه به این ارزیابی رسیده اید؟
آنچیزی که من را ده سال پیش به حرکت واداشت تا کتاب " درباره امر سیاسی" را بنویسم، موفقیت یورگ هایدر و حزبشFPÖ* بود. من می خواستم دلایل این موفقیت را بفهمم. و به این نتیجه رسیدم که، "مشارکت اجتماعی" در اتریش، ائتلاف بزرگ و اثر متداول عدم وجود آلترناتیو، به ترقی راستها بسیار کمک کرد. زمانی که راستها و چپهای میانه در اساس یک سیاست همسان دارند، مردم علاقه خود را به سیاست از دست می دهند و از انتخابات فاصله می گیرند. سپس هویت های اشتراکی دیگر خود را در فرمهای سیاسی تعریف نمی کنند. مورد هایدر کاملا آشکار است. افرادی بودند که خود را از سیستم سیاسی ترد شده احساس می کردند. در این زمان بود که هایدر از راه رسید و گفت: اینجا شما یک آلترناتیو دارید، من به انسانها دوباره یک انتخاب می دهم. در این میان دنباله رو الگویی مشابه، حزبهای راستگرای پوپولیست در تمام اروپا تاسیس شدند.
پس فراخوان شما به سیاست رادیکال به این دلیل است. ولی منظور شما از این چیست؟ انقلاب؟
من سیاست رادیکال را با انقلاب یکی نمیدانم، چراکه رویکرد دمکراسی رادیکال همکنون به پرسش گرفتن تصورات ژاکوبنی، مارکسیستی و یا لنینیستی است- حداقل در جوامعی که اکنون نهادهای دموکراتیک دارند. من نمی گویم که هیچگاه نباید انقلابی وجود داشته باشد. در جوامع بدون زیرساخت دموکراتیک می تواند ضروری باشد، که استحکامات دولتی را به واسطه یک انقلاب سرنگون کرد. سیاست رادیکال سیاستی است که واقعا سعی دارد روابط قدرت را تغییر دهد. آنجایی که نهادهای دموکراتیک وجود دارند، باید پروژه رهایی بخش را به عنوان انتقادی ماندگار فهمید – با دغدغه این نهادها را رادیکال کرده و فرم های جدیدی از روابط قدرت و هویت های سیاسی جدید را ساخت.
آیا همکنون چنان روش هایی را برای یک پروژه رهایی بخش در جایی می بینید؟
تا سال ۲۰۱۱ اعتراض علیه اجماع میانه عمدتا از سوی احزاب پوپولیست دست راستی بوده است. اما با جنبش هایی نظیر اکوپی در ایالات متحده و ایندیگنادوس در اسپانیا مقاومت در یک جهت مترقی شروع به جنب و جوش کرد. من این را قطعا مثبت می بینم. با این وجود آن چیزی که من را از این جنبش ها دلگیر کرده امتناع آنها از پذیرفتن حزب سیاسی است. ما جنبش های بسیاری را دیده ایم که فقط به این دلیل که نتوانسته اند خود را در فرم های سنتی سیاست تعریف کنند شکست خورده اند. بسیار مهم است که رابطه ای بین رفتار افقی و عمودی، به عبارتی یک همکاری میان حزب و جنبش اجتماعی، به وجود آید.
در این رابطه حزب اسپانیایی پودموس مورد نظرتان است؟
پدموس یک مثال خوب است برای این پیوند. این حزب به وسیله سه پروفسور حوزه سیاست تاسیس شد – ژوان کارلوس، پابلو ایگلسیاس، فنیگو ارژون- ، که پیشتر با ایندیگنادوس همکاری داشتند، اما رویکرد صرفا خارج پارلمانی اشان را نمی پذیرفتند. زمانی که حزب دست راستی و محافظه کار مردم علیرغم وجود ایندیگنادوس در صحنه، حداکثر آراء را بدست آورد، آنها تصمیم گرفتند که باید کاری انجام دهند. چنین بود که در ژانویه ۲۰۱۴ پودموس را تاسیس کردند و در ضربه اول در انتخابات پارمان اروپا پنج کرسی پارلمان را از آن خود کردند. از آن زمان تا کنون نفوذشان در حد قابل توجهی زیاد شده و در انتخابات پارلمانی اسپانیا در پاییز امسال (این گفتگو در تابستان سال گذشته میلادی صورت گرفته است.م) شانس بدست آوردن یک نتیجه حیرت انگیز را خواهند داشت. به نظر من سیاست رادیکال باید چنین درک شود: به عنوان یک پیوند میان جنبش های اجتماعی از یک سو و فرم سازمان یافته یک حزب از دیگر سو.
حزب سیرزا در یونان را چطور می بینید؟
سیرزا نیز یک حزب-جنبش است. این حزب یک پروژه مشخص هژمونیک را دنبال می کند، یک تغیر واقعی در سیستم. وقتی در رابطه با چگونگی عملی کردن سیاست رادیکال فکر می کنم، سیرزا و پودموس برای من الگوی نمونه هستند؛ یک همکنشی میان جنبش رادیکال و حزب. من این را چپ پوپولیستی می نامم.
شما یک "پوپولیسم" نوین می خواهید؟
سیاست همیشه به معنی مرز کشیدن است. بنابراین هر اجماع میانه ای پایان سیاست است. حال ما به شیوه ای دیگر از مرزکشی نیاز داریم، مرزکشی ای که متمرکز بر "مردم (توده)" (die Menschen)است. برای این دو دلیل وجود دارد: دلیل اول آنکه تفاوت میان چپ و راست کمرنگ شده است، چراکه احزاب چپ پیشین به میانه متمایل شده اند. دلیل دوم آن تغییری است که فرم جدید بازار سرمایه داری با خود به همراه آورده است. در گذشته سرمایه داری قبل از هر چیز به دنیای کار معطوف بود. امروزه اما سرمایه داری تمام عرصه های زندگی را دربر گرفته است. بنابراین پروژه رهایی بخش نباید دیگر تنها بر طبقه کارگر متمرکز شود، چراکه علاوه بر طبقه کارگر با تمرکز بر دیگر جنبش ها می شود افراد بیشتری را به سمت خود کشید. این نظر من است، فقط و فقط زمانی که صحبت از برقراری یک مرز پوپولیستی میان توده و دم و دستگاه اداری است. من از مفهوم پوپولیسم آنگونه که ارنست لاکلائو مدنظر دارد استفاده می کنم. او در کتابش با عنوان "در باره منطق پوپولیستی" علیه اشاعه همسانپنداری میان پوپولیسم و استراتژی های متزورانه و یا عوامفریبانه می ایستد. پوپولیسم دقیقا شیوه ای ست برای طراحی یک مرز سیاسی- اما نه با استفاده از یک طبقه بلکه با استفاده از یک موضوع مردم پسند.
در واقع در یک پروژه جدید چپ، مسئله گردهم آوردن توده از محیط های کاملن متفاوت است؟
در حال حاضر باید مرزهای توده مشترکن بوجود آیند، مرزهایی که از سلطه و قدرت جهانی سازی نئولیبرالانه خارج هستند. هر آن جایی که چپ متوجه این امر نشود، تهدید پیروزی پوپولیسم راستگرا وجود دارد، چرا که مرزبندی خود را مشخص کرده است. ما نباید عرصه را به پوپولیسم راست واگذار کنیم، بلکه ما باید "توده" را به نحوی جدای از پوپولیسم راست ساخت دهیم. زیرا "توده" طبیعتن نه یک مقوله ذات باورانه، بلکه یک ساختار سیاسی است. بزرگترین چالش حال حاضر پیدا کردن یک ساختار سیاسی چپ برای "توده" است.
* کرویتزبرگ یکی از محله های برلین پایتخت آلمان است
FPÖ: حزب آزادی اتریش، یک حزب راستگرای پوپولیست در اتریش.
مطالب مرتبط:
کلمات کلیدی:
بازنشر مطالب پایگاه خبری و تحلیلی روژ تنها با ذکر منبع مجاز است