جنگ اوکراین، پایان افسانه حقوق بشر
Thursday, April 14, 2022
Telegram
عارف سلیمی
این روزها تصاویر استقبال پرشور اروپاییها از آوارگان اوکراینی رسانه های کلاسیک و نوین، از شبکه های تلویزیونی تا شبکه های اجتماعی، را پر کرده است. در شهرهای مختلف اروپا بلیطهای مجانی قطار و اتوبوس برای اوکراینیها مهیاست تا هرجا که دوست دارند، بروند.
درخبرها آمده بود که مدیرعامل یک شرکت دانمارکی به کارمندانش گفته است اتوبوسهای شرکت را بردارند و بروند از مرز لهستان هرچقدر اوکراینی می توانند بیاورند.
این تصاویر و اخبار در عین حالیکه می خواهند حس والای نوعدوستیِ بویژه انسان غربیِ منادی حقوق بشر را بنمایانند، به محض قرارگرفته کنار تصاویر دیوارها و سیم خاردارهایی که در مرزهای اروپا برای جلوگیری از ورود مهاجران مناطق همیشه جنگ زده خاورمیانه و شمال آفریقا بنا شده اند، یا اخبار مربوط به دیپورت خشن پناهجویان قرار بگیرند، حکایت از آینده ای تراژیک و حتی ترسناک، دستکم برای ساکنان خاورمیانه و آفریقا هستند.
برای نمونه تصاویر آغوش باز اروپاییها برای مهاجران اوکراینی را با تصاویر آویزان شدن مهاجران شمال آفریقا از حصارها و نرده های بلندی که طراف شهر خودمختار "ملیا"، از توابع اسپانیا در سواحل آفریقا، کشیده شده اند، مقایسه کنید.
یا در همان دانمارک، خبر ارسال اتوبوسهای یک شرکت خصوصی برای آوردن پناهجویان اوکراینی را در کنار خبر و تصویر دیپورت خشونتبار یک زن پناهجوری کُرد را، آنهم در حالی که شوهر و فرزندان خردسالش اقامت آن کشور را دارند، بگذارید. طلیعه آن آینده دردناک و دهشتناک را ببینید.
موضوع حتی دردناکتر هم می شود، وقتی که در لابه لای بمباران رسانه ها پیرامون جنگ اوکراین، اخباری دال بر جداسازی آوارگان در مرز لهستان برحسب رنگ پوست و نژادشان را ببینید.
این روزها بسیاری از اروپاییها، این شهروندان "جهان متمدن"، اعم از خبرنگار، تحلیلگر و سیاستمدارانشان، بی محابا از برتری فرهنگی آورگان اوکراینی در مقایسه با آورگان خاورمیانه و شمال آفریقا سخن می گویند. استدلال می آورند که اوکراینیها از خودشان هستند. مسیحی، چشم آبی و سفیدند. نسبتا متمدن هستند. نتفلیکس نگاه می کنند و حساب اینستاگرام دارند.
سخنانی که شاید تا چند سال پیش افراطیترین گروهای راستگرای اروپا و آمریکا در محافل رسمی جرات بیانش را نداشتند.
حقیقتا اروپا و آمریکا را چه شده است که چنین آشکارا و بدون هیچ ابایی اصولی را که خود پایه گذارش بوده اند و جهانشمولش می خواندند، چنین آسان کنار نهاده است؟ آیا عصر حقوق جهانشمول بشر و اصلِ تبلیغ "برابری انسانها فارغ از رنگ پوست و فرهنگ و نژاد" به سر آمده است؟
پس از جنگ جهانی دوم، همه طرفهای جنگ (فاتحان و مغلوبان غربی) با تاسیس نهاد سازمان ملل متحد نظمی نوین و جهانی بنیان نهادند تا از وقوع چنان جنگهایی، در سرتاسر کره خاکی، جلوگیری کنند. منشور جهانی حقوق بشر را هم به عنوان "ده فرمان عصر مدرن" از همان آغاز تاسیس آن نهاد سازمان در بوق و کرنا کردند و گفتند دموکراسی و اصول برساخته مندرج در منشور جهانی حقوق بشر بنیانهای مستحکم این نظم نوین جهانی هستند. قوانین بین الملل و روابط بین الملل برپایه همین اصول مدون شدند. در تمام دوران جنگ سرد، هم بلوک شرق و هم بلوک غرب در رقابتها و کشمکشهای تنگاتنگشان، اگرچه بارها از این اصول جهانشمول استفاده ابزاری کردند، اگرچه بارها در راستای منافعشان "حقوق بشر" را به مسلخ بردند، اما هیچیک هیچگاه جرات مخالفت علنی با آن را نداشتند. منشور جهانی حقوق بشر که برساخته دوران مدرن و محصول تلاش متفکران و تلاشگرانِ عمدتا غربی، از انقلاب کبیر فرانسه تا تاسیس سازمان ملل متحد، بود، می رفت تا جای ده فرمان موسی و "احکامِ شرعی" ادیان دوران پیشامدرن را بگیرد.
دموکراسی و حقوق بشر آنجا که با چاشنی "چپ" همراه بود، بیشتر جنبه اعتقادی و شبه دینی پیدا می کرد و هرجا که با لیبرالیسم عجین بود، بیش از پیش به ابزاری برای تبلیغ سرمایه داری تبدیل می شد. در نهایت این جبهه لیبرالیسم بود که خود را به عنوان مدعی اصلی دفاع از دموکراسی و حقوق بشر مطرح کرد. شکست کمونیسم روسی و غلبه لیبرالیسم آمریکایی، این تصور را غالب کرده بود که غرب دستکم در حد ظاهر، پایبندی به اصول جهانشمول پس از جنگ جهانی دوم را نشان خواهد داد. اما برخلاف انتظار هرچه می گذشت، سیاستهای غرب بیش از پیش به سمتی می رفت تا این باور را تبلیغ کند که دموکراسی و حقوق بشر، نه اصولی جهانشمول، بلکه "ارزشهای غربی" و صرفا مختص و محدود به غربیهاست. دموکراسی و حقوق بشر برای "نظامهای دموکراتیک غربی" بیش از پیش به ابزاری در حد چماق و صرفا در راستای منافع اقتصادی آنها تبدیل شد. تا هرجا لازم شد بر سر رقبایشان بکوبند و هر گاه "مصحلت" ایجاب کرد کنارش بگذارند. کره شمالی را منزوی و تحریم کنند و با ترکمنستان مدارا. با مماشاتشان پوتین و رهبران چین را فربه کنند و بر سر قذافی و صدامش بکوند.
همزمان علمیاتهای نظامی پی در پی "نظامهای دموکراتیک"، به ویژه در خاورمیانه و شمال آفریفا، که عناوین پر طمطراق "بشر دوستانه" داشتند، نه تنها نشانی از بشردوستی با خود نداشتند، بلکه با براه انداختن "جنگهای بی پایان" موجب فلاکت بیشتر مردمانی شدند که گویا برای نجاتشان لشکرکشی کرده بودند.
موجهای بزرگ مهاجران، عمدتا به سوی غرب، که پیامد مستقیم فلاکت ناشی از عملیتهای نظامی بشردوستانه غرب بود، کم کم این تصور را، البته به کمک خود رسانه های غرب، در میان "شهروندان اصیل غربی" ایجاد کرد که آن مردمان لایق حقوق بشر و دموکراسی نیستند.
رسانه ها در همه این سالها کمک کردند تا مردمان غرب گناهِ بحرانهای برآمده از موجهای پی در پی پناهجویان خاورمیانه ای و آفریقایی را به خود پناهجویان و مناطقی که از آن آمده بودند، نسبت دهند نه دولتهای لیبرال دموکراتِ جنگ طلبشان.
اینکه چه شد منشور جهانی حقوق بشر نتوانسته است جای ده فرمان موسی، شریعت محمد و سایر احکام ادیان باستانی را در اذهان بیشتر انسانهای عصر مدرن و در ناخودآگاه جمعی جوامع انسانی بگیرد، سوالی است که پرداختن به آن شاید موضوع این نوشته نباشد. اما می توان تنها به این نکته اشاره کرد که نظم نیولیبرالیستی برآمده از دوران پساجنگ سرد، جهان شمول شدن این اصول را در راستای منافع خود نمی داند.
در این جهان نیولیبرالیستی که در آن کسب سود و انباشت ثروت به هر قیمتی، با هر طرفندی و با استفاده از هر فرصتی، از قِبَلِ جنگهای خانمانسوز یا حتی از قِبَلِ همه گیری کرونا، ارزش محسوب می شود، ایمان به جهانشمولیِ اصول "انسانی"ِ برساخته پس از جنگ جهانی دوم می تواند نشانه تعصب ایدولوژیک (تو بخوان عقب ماندگی) باشد.
در جهانی که سلبریتیها و اینفلونسرهای شبکه های مجازیش (که مدام ارزش بنیادین کسب سود و ثروت فراون یکشبه از هر طریقی و در هر فرصتی را تبلیغ می کنند) بیش از متفکرانش اعتبار دارند، اعتقاد به جهانشمول بودن دموکراسی و حقوق بشر حتی می تواند نشانه اُمُل بودن باشد. این روزها نمودارهای بازارهای بورس و ترفندهای کسب سود از اندیکاتورها بیش از منشور برساخته حقوق بشر، جهانشمول هستند.
شرکتهای بزرگ چند ملیتی، فیسبوک، گوگل، آمازون، مایکروسافت و ... اصول برساخته و گویا جهانشمول پس از جنگ جهانی دوم را مدتهاست علنا و عملا کنار نهاده اند. نیولیبرایسم به اندازه کافی از این اصول جهت برافروختن جنگهای خانمانسوز خاورمیانه و شمال آفریقا بهانه تراشیده است و اصولا دیگر نزد مردمان خاورمیانه و شمال آفریقا و همچنین شهروندان غربی، ادعای جهانشمول بودنشان، دارد از دایره اعتبار ساقط می شود. چه بسا شده است.
مشاهده نتایج جنگهای "بشردوستانه" غرب در لیبی، عراق و افغانستان این باور را بیش از پیش درمیان غربیها تقویت کرده است که آن اصول متمدن فقط برای شهروندان جهان متمدن به درد می خورد و فقط برای آنها که مسیحی و چشم آبی هستند، نتفلیکس می بینند و اینستاگرام دارند اعتبار دارد.
تقویت چنین تصوراتی در اذهان اروپاییها و غربیها نتایج دردناکی، برای خاورمیانه ایها و آفریقاییها، در بر داشته است و در آینده بیشتر خواهد داشت. نتایجی که به سرعت و در نهایت جوامع خاورمیانه و آفریقا را نه وحشیهای غیرمتمدن (چون وحشیها را به هرحال می توان متمدن ساخت) که "مردگان متحرک" یا همان "زامبی"های خارج از دایره انسانی خواهد نامید.
صنعت فیلم و سریال سازی مدتهاست، خواسته یا ناخواسته، بنیانهای تصویری ترویج چنین تصوری را مهیا کرده است.
تصوراتی که موجودات دوپای ساکن خاورمیانه و آفریقا را از دایره "گونه"های انسانیِ سزاوار حقوق بشر و دموکراسی، که اروپایی/غربی هستند، خارج می کند. چه بسا برای آنها راحتتر باشد که خاورمیانه ایها و آفریقاییها را با "دِد واکرها"، "وایت واکرها" و "زامبیها"ی درون فیلم و سریالهایشان مقایسه کنند. موجوداتی که ظاهرشان شبیه انسان است، اما از دایره انسانی خارج هستند. آدمخوارند و در گروههای بزرگ، شبیه موجهای مهاجرتی سال 2015 به اروپا، حرکت می کنند. برای در امان ماندن از گزندشان، باید مرزها را دیوار و سیم خاردار کشید یا حتی قتلعامشان کرد. کشتار آنها حتی به اندازه کشتار مورچگان عذاب وجدان نمی آورد.
در فصل دوم سریال چند زنجیره ای "دِ واکینگ دِد" یا "مردگان متحرک"، با شخصیتی به نام "هِرشِل گرین" آشنا می شویم که از قضا شکل و شمایلی شبیه فیلسوفان اومانیستِ غربیِ نیمه اول قرن بیستم و اواخر قرن نوزدهم دارد. هرشل آخرین فرد و چه بسا تنها فرد آن سریال است که هنوز معتقد است "زامبیها" (دِد واکرها) "در هر حال" انسانند و باید با آنها "انسانی" رفتار کرد. او که مخالف جدی کشتنشان است، آنها را درون "کمپ بسته" ای نگه می دارد و وظیفه انسانی خویش می داند غذایشان را تامین کند. رویدادهای بعدی سریال در نهایت هرشل را نیز به این نتیجه می رساند که دست از افکار "ناکارآمدش" بردارد و مانند دیگر شخصیتهای سریال "واقعیت" را بپذیرد. او "واقعیت" را می پذیرد و از فصل سوم به بعد، همراه سایر "انسانهایِ" سریال، بدون هیچ عذاب وجدانی کمر به قتل "دِد واکرها"ی انسان نما می بندد.
انسانهای درون فیلم کم کم یاد می گیرند که شهرهایی با برج و باروهای بلند، محصور در دیوارها و سیم خاردارها ایجاد کنند. شهرهایی عاری از زامبیها که شهروندانش می توانند در آن متمدنانه رفتار کنند. یکی از آن شهرها "الکساندریا" نام دارد.
در آن سریال هرشل دیگر فیلسوف اومانیست قرن بیستمی نیست. شهروندی از گونه شهروندان "الکساندریا"ست؛ سرزمینی که دیوارها و برج و باروهای بلند و سیم خاردارهایی دور تا دور آن احاطه شده است تا از دِد واکرها در امان باشد.
اروپا و غرب بیش از پیش می رود تا در مواجه با مردمان خاورمیانه و شمال آفریقا، جایی شبیه "الکساندریا" بشود.
مطالب مرتبط:
کلمات کلیدی:
بازنشر مطالب پایگاه خبری و تحلیلی روژ تنها با ذکر منبع مجاز است