موضوع روز:

سیامک شعاعی

پیشمرگان كومه له در بلندیهای دالاهو (بخش دوم)

Wednesday, December 30, 2015


سیامک شعاعی


چند روزی از حضور ما در منطقه می گذشت که يک روز من به همراه تيمى متشكل از "بهرام كرمانشاه" و "رحمت مفاخرى" با پايين رفتن از كوه پايه هاى دالاهو براى تامين مواد خوراكى به سمت يكى از روستاهاى اطراف حرکت کردیم. بعد از گذشتن از دشتى وارد روستا شديم. بر خلاف معمول سكوت مرگبارى بر روستا حاكم بود و اين احساس به آدم دست می داد كه انگار خالى از سكنه است. هنوز به مركز روستا نرسيده بوديم كه به ناگاه چند نفر مسلح در مقابل ما ظاهر شدند. اول فكر كرديم كه از افراد بسيجى روستا هستند. اما با نزديكتر شدن به آنها متو جه شديم كه لباس و تجهيزات اين افراد حرفه اى تر است و بيشتر به نيروهاى جاش شباهت دارند تا بسيج محلى.

حالا ديگر فاصله ما تا اين افراد به بیشتر از دو يا سه متر نمی رسيد. ضمن سلام دادن از ما پرسيدند كه كى هستيم. رحمت كه مسئوليت تيم را به عهده داشت گفت كه ما بسيج محلى هستيم؛ اما اشكال كار اين بود كه رفيق "بهرام كرمانشاه" آرم كومله روی حمايلش بود و فهميده بوديم كه آنها از هويت ما مطلع شده اند. هر دو طرف به آرامی اسلحه هایمان را در دست گرفته بوديم؛ ولی آنطور که به نظر می رسید هيچكدام مايل به تيراندازى به طرف مقابل و شروع درگيرى نبوديم. در همين گیرودار بود كه يكى از آنها به حرف آمد و گفت می دانم كه شما كومله ايد. وضعيت خاصى پیش آمده بود. هر دو طرف در سکوت به هم نگاه می کردیم.

پس از اندكى مكث رحمت سكوت را شکست و به آنها گفت "شتر ديديد نديديد، ما آرام آرام می ریم عقب و شما هم در مسير مخالف برید." حالا ديگر هر دو طرف اسلحه هایمان را نه به حالت تهديد آميز بلكه به صورت نيمه آماده نگه داشته بوديم. هر حركت كوچک و حساب نشده اى از هر طرف ميتوانست سرآغاز درگيرى باشد و ناگفته پیدا بود که هيچكدام از ما ، در آن شرايط، تمايلی به شروع درگیری نداشتیم. با احتیاط کامل و بدون اینکه به آنها پشت کرده باشیم با گامهای آهسته شروع به فاصله گرفتن از آنها کردیم. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که جاشها به سرعت و بر خلاف مسیر ما پا به فرار گذاشتند.

در همین زمان ما نیز بر سرعت خود افزودیم و به طرف دشتی که روستا را از کوهپایه های دالاهو جدا می کرد حرکت کردیم. متاسفانه برای رسیدن به کوهپایه های دالاهو می بایست از دشتی مزروعی در حد فاصل میان روستا و کوههای دالاهو رد می شدیم؛ و از آنجا که در تیررس قرار داشت گذشتن از آن بسیار خطرناک بود. راه دیگری نداشتیم. به سرعت وارد دشت مزروعی شدیم.

درست وسط دشت بودیم که از داخل روستا هدف تیراندازی قرار گرفتیم. همزمان از سمت جاده ای نیز که در طرف راست ما قرار گرفته بود ناگهان سرو کله یک خودروی تویوتا پیدا شد و با مسلسل دوشکایی که روی آن قرار داشت، ما را آماج گلوله هایش قرار داد. از همه بدتر وضعیت زمین زیر پایمان بود که به دلیل باران و شخم خوردن فرار و دویدن را مشکلتر ساخته بود.

در این میان با دویدن به شکل زیگزاگی سعی می کردیم به سیل گلوله هایی که از هر طرف به سوی ما شلیک می شد "جا خالی" بدهیم. رفیقمان بهرام کرمانشاه از قبل از درد زانو رنج می برد. دویدن توی آن زمین باتلاقی، آن هم با حمایل و کوله پشتی و اسلحه، برایش بسیار مشکل بود. به خاطر او مدام توقف می کردیم تا از ما جا نماند.

بالاخره با هر فلاکتی بود توانستیم زیر رگبار گلوله خود را به ابتدای دره ای که به دشت متصل می شد برسانیم. رفقای گردان در نقطه بلندی مشرف به ما موضع گرفته بودند. حالا دیگر تماس بیسیمی ما با واحد برقرار شده بود.

با توجه به وضعیت رفیق بهرام کرمانشاه حرکت ما بسیار کند شده بود. او تقریبا دیگر نفسش بند آمده بود. سیگاری قهاری بود و می شد از قیافه ش و نفس زدنهای بیشمارش به حال و روزش پی برد. با این حال می بایست به هر قیمتی که شده به رفقای دیگر ملحق شویم. در این اثنا رفیق کرمانشاهیمان هم قهرمان بازیش گل کرده بود و مدام از ما تقاضا می کرد که جان خود را برای او به خطر نیاندازیم و در همان محل جایش بگذاریم؛ که البته این برای ما نه تنها غیر ممکن بود بلکه با سنت پیشمرگه بودن هم جور در نمی آمد. به هر شکلی بود وادارش کردیم که با ما همراه شود.

در حالیکه پشت صخره ای پناه گرفته بودیم، صفیر گلوله ها را که از بالای سر و کنار ما رد می شد، به خوبی حس می کردیم و گاهن به قصد شوخی آنها ا می شمردیم . پس از اندکی استراحت در پشت آن صخره، از طریق دره ای که از دید دشمن دور بود، شروع به بالا کردن از کوه کردیم. بالا خره با هر دردسری بود توانستیم خود را به رفقای گردان برسانیم.

دیگر هیچ رمقی برایمان نمانده بود. من با اینکه کلا از وضعیت جسمی و فیزیکی خیلی خوبی برخوردار بودم، اما آن تعقیب و گریزها من را هم حسابی بی رمق کرده بود. خودم را به پشت روی زمین انداختم. صدای نفس زدنهای پیاپی و صدای تالاپ تلوپ قلبم را به خوبی می شنیدم. لباسهایم هم کاملا خیس عرق شده بود. حالا دیگر بقیه رفقا دور ما جمع شده بودند. یکی از رفقای دختر با یک لیوان چای گرم به طرف من آمد. بعد از نوشیدن چای و اندکی استراحت و مطلع کردن رفقای فرمانده از وضعیت به وجود آمده، قرار بر این گذاشته شد که به طرف نقاط بالاتر دالاهو حرکت کنیم.
پیشمرگان كومه له در بلندیهای دالاهو (بخش اول)
تابستان ١٣٦٣ بود. تازه چند روز بود که به همراه تيمی كوچک ازماموريتی صرفا برای شناسايى محور ورودى منطقه قالخانى برگشته بودیم. فعاليت در منطقه كرمانشاه به علت حضور کم شمار نيروهاى پيشمرگه به این آسانی نبود. اكثر مردم منطقه دالاهو از پيروان آیین یاری (اهل حق) بودند و بنا به همين دليل هم همواره و به صورت سيستماتیک مورد اذيت، تبعيض و ستم جمهوری اسلامى قرار می گرفتند. به خاطر همین سیاستهای دولت اكثر مردم آن منطقه به اجبار تن به سياست مسلح شدن اجبارى نيروهاى سركوبگر اسلامى داده بودند. از سوی دیگر نیز به علت جنگ با عراق حكومت اسلامى با اجراى سياست زمين سوخته بسيارى از روستاهاى نزدیک به جبهه هاى جنگ را تخريب كرده و اهالی آنها را به مناطق درونى كوچ داده بود.  پيروان آيين یاری مردمانى بسيار ساده و مهربان بودند واز همان بدو حضور نيروى پيشمرگ كومه له در منطقه قالخانى از هيچ گونه كمكى به نيروهاى پيشمرگ كومه له دريغ نمی كردند.
بیشتر
این تصمیم با توجه به تمرکز نیروهای جمهوری اسلامی در روستاهای اطراف دالاهو و محاصره بودن ما، برای دفاع بهتر در مقابل هجوم نیروهای دشمن صورت گرفت.  در واقع برای اینکه موضع دفاعی بهتری داشته باشیم، می بایست خودمان را به نقاط مرتفعتر دالاهو برسانیم. تاکتیک مسئولین نظامی گردان تشکیل خطی دفاعی در بلندیهای استراتژیک دالاهو برای بالا بردن توان مقاومت تا تاریک شدن هوا بود.

به زودی از پادگانها و روستاهای اطراف توپ باران مواضع ما آغاز شد. بنا به تجربیات جنگی میدانستیم که این توپ باران مواضع ما زمینه ساز حملات زمینی است. از نقطه ای که بر آن مسلط بودیم به خوبی میتوانستیم صف طویل ستونهای نظامی رژیم را مشاهده کنیم که در طول جاده منتهی به روستای "قمان" تجمع کرده بودند.

آنطور که معلوم بود این حجم سنگین بیسج نیروها طرحی از پیش تعیین شده بود و برخورد اتفاقی تیم ما با یکی از واحدهای آنها در روستا طرح هجوم آنها را برملا کرده بود. مواضع ما به شدت با توپ و خمپاره گلوله باران می شد؛ اما به دلیل کوهستانی بودن منطقه و وجود شکافها و صخره های عظیم، خوشبختانه گلوله بارانها تاثیر چندانی بر وضعیت ما به وجود نمی آورد.

پس از مدتی حملات توپخانه ای رژیم قطع شد و نیروهای پیاده با بالا رفتن از دامنه های قله ای که ما در آن مستقر بودیم به سمت مواضع ما به حرکت درآمدند. از جنبه های مثبت مواضع، ما قرار گرفتن در نقاط بلند و استراتژیکی بود که بر اطراف آن مسلط بود.

حالا دیگر اولین موج نیروهای رژیم به نزدیکی ما رسیده بودند. ما به صورت پراکنده و به شکل دایره ای در پناه صخره ها موضع گرفته بودیم. اکثر سلاحهای ما اسلحه سبک کلاشنیکف بود که در کل سلاحیست تهاجمی و کارایی اش بیشتر در نبردهای تن به تن و نزدیک است؛ تعدادی تیربار نیمه سنگین و آر پی جی نیز که سلاحهای خا ص واحدهای پارتیزانی است، در اختیار داشتیم.

بنا بر طبیعت ساختار و سازماندهی پارتیزانی، واحدهای ما می بایست این امکان را به نیروهای رژیم می دادیم که پیش از شروع درگیریها تا جایی که ممکن است در تیررس ما قرار بگیرند و تا فاصله چند متریمان پیش بیایند. یکی از ویژگیهای برجسته سازماندهی و جوهر نظامی نیروی پیشمرگ کومله، سبک متودیک جنگ بر مبنای حملات تهاجمی سریع و بر ق آسا بود. بر مبنای همین تاکتیک هم بود که پیشمرگ کومله بیشترین بازدهی و موفقیت نظامی را در جنگهای نزدیک و تن به تن بدست می آورد.

با نزدیک شدن نیروهای رژیم حالا دیگر نفرات رژیم را که داشتند به سمت ما می آمدند، به راحتی می دیدیم. از رنگ یونیفورمهای سبز رنگشان متوجه شدیم که پاسدار هستند. تعدادی بسیج محلی هم آنها را همراهی می کردند. کومله رابطه بسیار نزدیکی با مردم "قلخانی" منطقه داشت. می دانستیم که آنها به زور رژیم و بر خلاف میل باطنی شان مسلح شده بودند. تا آن زمان از هیچ کمکی به ما چه تسلیحاتی و چه در زمینه اطلاعاتی و حتی مداوای پیشمرگان و مخفی کردن آنها دریغ نکرده بودند. ما هم بنا بر این ملاحظات مایل به درگیری با آنها نبودیم.

موضعی که من در آن مستقر شده بودم بالای تخته سنگی عظیم بود. دور تا دور هم مملو از درختهای بلوط بود. کنار من رفیق "رضا خرده بین" قرار داشت که مسئول نظامی واحد ما بود. رضا رفیقی بسیار دوست داشتنی بود. چشمهای سبز و کاملا روشنی داشت و به همین دلیل بهش "رضا چاو کال" می گفتیم. یکی دو سالی از من بزرگتر بود. جامانه اش را همیشه دور سرش پیچیده بود و جلیقه ای مخصوص را (پسه ک) که از موی نوعی بز درست می کنند و در منطقه بسیار رایج است همواره بر تن داشت. شباهت عجیبی به یکی از اقوام نزدیک من داشت و هر گاه این شباهت را به رخش می کشیدم می خندید. رفیق بسیار خونسرد و متینی بود. لبخندی ملایم روی لبهایش نقش بسته بود که هیچگاه محو نمی شد. درک سیاسی بالایی از مسایل داشت. تا زمان دستگیری اش مدتها توی تشکیلات مخفی کومله در شهر سنندج فعالیت کرده بود. فکر کنم سال 61 با آزاد شدنش از زندان به صفوف پیشمرگان کومله در ناحیه سنندج پیوسته بود. رضا چاو کال مسئول تیم ما که وظیفه دفاع از یکی از مواضع کلیدی را به عهده داشت.

روابط ما در گردان دالا هو به نوعی رابطه ای بسیار رفیقانه و منحصر بفرد بود. آن هم شاید به دلیل ایزوله بودنمان از سایر واحدهای کو مله و خطرات و شرایط کاملا سخت جدید و استثنایی بود. همه آن فاکتورها دست به دست هم داده بودند تا خالق آن روابط، خلقیات و رفاقت بینظیر و خاص باشند.

آن روز چهره رضا بی نهایت مهربان به نظر میرسید. در عین حال عمق نگرانی او از محاصره شدن در اشغالی ترین و میلیتاریزه ترین منطقه را هم می شد از چهره اش خواند. با نزدیک شدن پاسدارها به چندمتری مان فرمان آتش داده شد. با این فرمان اولین افراد سپاه در خط مقدم زیر آتش سنگین ما قرار گرفتند. آتش ما بسیار متمرکز بود و در اولین لحظات تعداد زیادی از آنها به زمین افتادند. بقیه با تقلا سعی کردند خود را از تیررس ما خارج کنند.

در سایر جبهه ها نیز شرایط کم وبیش مشابهی حاکم بود. درگیری بین ما و نیروهای رژیم از هر سو به نبردی تن به تن و بسیار سنگین تبدیل شده بود. اکنون دیگر کار به جنگ سنگر به سنگر و جنگ نارنجکها کشیده شده بود. فاصله ما از آنها از چند متر تجاوز نمی کرد. هوا متشنج از بوی باروت و صدای انفجارات پیاپی و رگبار آتشین سلاحهای سبک و سنگین شده بود.

با توجه به اینکه نقاط کلیدی و استراتژیک در دست ما بود، نیروهای رژیم متحمل تلفات سنگینی شده بودند. حالا دیگر آنها زیر فشار و در گریز از آتش سنگین و متمرکز ما کمی عقب تر رفته بودند و در فاصله ای نه چندان دورتر سنگر گرفته بودند.

عقب نشستن موقتی نیروهای رژیم شروع موج  جدید توپباران و خمپاره باران مواضع ما را به دنبال داشت. پایان آتشباری رژیم هم موج دوم حملات و اینبار با نیرویی بیشتر و حملات پی در پی و وسیع آر پی جی و نارنجک انداز به سمت مواضع ما را. صدای شلیک پی در پی آر.پی.جی و رگبار مسلسلهای سبک و سنگین از هر طرف فضا را پر کرده بود.

Telegram Icon

به تلگرام پایگاه خبری و تحلیلی روژ بپیوندید

مطالب مرتبط:

کلمات کلیدی:


بازنشر مطالب پایگاه خبری و تحلیلی روژ تنها با ذکر منبع مجاز است

تحلیل خبر

analis picture

قاتلانی بی خبر از مقتول؛ روایت قتل امید حسنی

آسمان شهر ابری است و از شب گذشته باران امان نمی دهد. شهر همچون تمام روزهای انقلاب "ژن، ژیان، آزادی" ملتهب است وآبستن حوادث تلخ و شیرین. مردم هنوز عزادار زانیار الله مرادی و عیسی بیگلری هستند؛ دو جوانی که شامگاه ۲۳ آبان و در جریان اعتراضات مسالمت آمیز در عباس آباد به قتل رسیده بودند. سومین روز مراسم جان باختن این دو جوان مصادف شده با چهلم شهدای ۱۶ مهر.

یکشنبه ۲۸اسفند۱۴۰۱/ ۱۴:۵۵


خبر


مصاحبه

Interview Picture

هیچکس نباید از انتقاد من برای تضعیف HDP استفاده کند. من عضو HDP هستم و خواهم ماند. من می خواهم همه این را به خوبی بدانند

پنجشنبه ۱۱خرداد۱۴۰۲/ ۱۷:۵۶