موضوع روز:

سیامک شعاعی

در رفتن از محاصره! قسمت چهارم

Wednesday, July 22, 2015


بخش‌های دیگر این خاطرات:
1. خاطره‌اى از جانباختن رفقاى گردان شوان
2. شاهین عرب و رضا لر در نبرد سقز
3. اسپارتاکوس و کوچ با رفقا به سردشت
4. بازگشت به ناحيه سقز و الحاق به "هيز آزادى" پس ازبهبودى


اواخر تابستان 67 بود. ما در ادامه جوله سیاسی پیشمرگان کومله، در قالب گردانهای "فواد"، "شاهو" و نیز "گردان شوان"، پس از انجام عملیات ورود به شهر مریوان به طرف منطقه ژاوه رود حرکت کرده بودیم.
به من و یکی‌ دیگر از رفقا مأموریت داده شد تا به جنگلهای "شیلر" برویم و از انبارهای تدارکاتی و تسلیحاتی مخفی در آنجا، مقداری مهمات و وسائل پزشکی با خود بیاوریم. برای انجام این ماموریت دو قاطر در اختیار ما گذاشته شد. من و رفیق پیشمرگ دیگر به طرف جنگلهای افسانه‌ای شیلر حرکت کردیم. راه زیادی در پیش داشتیم؛ برای رسیدن به آن منطقه می بایست از کنار یک سری از پایگاههای مرزی دولت و روستاهایی که مقر‌ات گروهای ضربت در آنها مستقر بود عبور کنیم. خطر دیگری که ما را تهدید می کرد، روبرو شدن با کمینها و گشتیهای رژیم بود. با آگاهی و توجه به این خطرات ما یک روز صبح زود به طرف جنگلهای شیلر به راه افتادیم. خوشبختانه به علت جنگلی‌ بودن منطقه و قابلیت استتار از دید دشمن، روزها هم می توانستیم حرکت کنیم.
طرفهای غروب بود که به محل انبار مخفی مهمات و آذوقه در جنگل شیلر رسیدیم. قبل از اینکه به محل دقیق انبار مهمات برویم منتظر تاریکی هوا شدیم تا از خطر لو رفتن انبار بکاهیم. با تاریک شدن هوا به آرامی به انبار مهمات نزدیک شدیم و در حد توان قاطرها، تعدادی گلوله آر پی‌ جی‌ و مقدار قابل توجهی فشنگ، نارنجک و وسایل درمانی را بارقاطرها کردیم و باز از همان مسیری که آمده بودیم به طرف محل تعیین شده تمرکز سایر رفقا به راه افتادیم.
به علت تاریکی‌ هوا و سنگینی‌ بار قاطرها حرکت ما کند بود. بعد از ساعتها و با روشن شدن هوا، بر اساس پیشنهاد رفیق هسمفرم، به منظور توقف و استراحت به یک خانه باغی در نزدیکی یکی‌ از روستاهایی که در مسیر بازگشتمان بود، رفتیم. با نزدیک شدن ما، پیرمرد روستایی صاحب خانه از خواب بیدار شده بود. وی بعد از اینکه مطمئن شد که پیشمرگ کومله‌ هستیم با آغوش باز ما را به داخل خانه اش دعوت کرد. ما هم قبل از هر چیز با برداشتن بار قاطرها و مخفی‌ کردن مهمات در زیر مقداری کاه و یونجه وارد خانه مرد روستایی ‌ شدیم.
هوا دیگر کاملاً روشن شده بود و ما هم به علت سفر طولانیمان خیلی خسته و گرسنه بودیم. پیرمرد مهربان با عجله "هیلکه ورون"ی (نیمرو با روغن حیوانی) برای ما روی اجاق چوبی داخل اتاقش درست کرد. ما هم پس از خوردن غذا و تشکر از صاحبخانه، قرار گذاشتیم به نوبت یک نفر نگهبانی بدهد و دیگری بخوابد. پست اول را به عهده گرفتم و پس از ۴ تا ۵ ساعت نگهبانی، رفیقم را بیدار کردم تا پست را تحویل بگیرد. من که خیلی‌ خسته بودم بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفتم. ساعت حدود ۳ یا ۴ بعد از ظهر بود که با بوی خوب غذا از خواب بیدار شدم. پیرمرد روستایی که قیافه ای بسیار مهربان و دوست داشتنی داشت،  برای ما برنج و گوجه آماده کرده بود.
بعد از صرف غذا، رفیق همراهم اصرار داشت به باغ همسایه برود و مقداری میوه از جمله سیب و گلابی که فصلش هم بود، بیاورد. من ابتدا زیاد با این پیشنهادش موافق نبودم، ولی بالاخره رضایت دادم و  او هم اسلحه اش را برداشت و به طرف باغی‌ که در نزدیک روستا بود رفت. من هم آرام آرام شروع به جمع کردن وسایل کردم و با کمک مرد روستایی مهمات را دوباره بر پشت قاطرها بار کردیم.
قرار بود هر دوی ما بیسیمهایمان را روشن نگه داریم. مدتی‌ گذشت و از رفیق ما خبری نشد. روی کانال بیسم که با هم قرار گذشته بودیم رفتم ولی با اینکه بیسیمش روشن بود، به پیامهای من پاسخ نمی داد. هر چه زمان می گذشت بیشتر نگرانش می شدم. اکنون دیگر به این وضعیت مبهم و عدم ارتباط بیسیمی مشکوک شده بودم. اسلحه ام را برداشتم و حدود چند صد متر به جستجوی رفیقم به طرف باغی‌ که قرار بود برود و میوه بیاورد، رفتم؛ ولی‌ متاسفانه هیچ خبری نبود.
احساس می‌کردم اتفاقی برایش افتاده است. میدانستم که مقر سپاه داخل روستایی بود که تنها 20 دقیقه با ما فاصله داشت. بلافاصله به نزد مرد روستایی بازگشتم و از او خواستم به روستا برود تا شاید بتواند از وضعت این رفیق ما خبری به دست بیاورد. با آنکه با توجه منطق نظامی مسئله، در چنان شرایط می بایست هر چه زودتر محل را ترک می‌کردم، اما تا کسب اطلاع از وضعیت رفیقم حاضر نبودم از منطقه دور شوم.
مدت زیادی نگذشت که مرد روستایی در حالی‌ که پریشانی کاملا از قیافه اش پیدا بود، برگشت و با صدایی توام با وحشت گفت: "هرچه زودتر فرار کن چون رفیقت خودشو تسلیم کرده و روستا پر از جاش و پاسداره."
 با شنیدن این خبر، بلافاصله با کمک و راهنمایی مرد روستایی، تا ابتدای راهی که به بالای قله کوه منتهی میشد رفتم. اشکال اساسی برای من در این شرایط این بود که در غیاب آن رفیقم، شناختی‌ از منطقه نداشتم و از این جهت نمیدانستم کدام جهت را برای گریز و رسیدن به رفقای تمرکز انتخاب کنم. میدانستم که از خصلتهای اسب و قاطر این است که راهی را که طی کرده اند بلدند؛ شاید هم از سر ناچاری بیش از حد به درست بودن این امر دل خوش کرده بودم.
در همین حال و هوا ناگهان صدای صحبت کردن عده ای‌ از پایین باغ به گوشم خورد. برای اینکه قاطرها رم نکنند، طناب هر دویشان را به هم بسته بودم. با عجله و ضمن وداع با پیرمرد روستا‌یی‌ قنداق اسلحه کلاشنیکفم را باز کرده و با مسلح کردنش، قاطرها را جلو انداختم و به طرف قله کوه راه افتادم. هوا دیگر تاریک شده بود و با استفاده از این تاریکی قاطرها از جلو و من از عقب، از شیاری که به قله کوه می‌رسید بالا می رفتیم.
هنوز حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه از خانه باغی‌ پیرمرد روستایی دور نشده بودم، که متوجه شدم پاسدارها به آنجا‌ رسیده اند.. به راحتی‌ می توانستم نور چراغ قوه‌هایشان را که دنبال من می‌گشتند ببینم. بیش از پیش به سرعت خودم افزودم و مدام با نوک اسلحه‌ام به باسن قا طرها می کوبیدم تا سریعتر حرکت کنند.
مهتاب داشت کم کم بالا می‌آمد که متوجه شدم افراد مسلحی به موازات من و  در بلندیهای مشرف به دره‌ای که به سمت بالای آن‌ در حرکت بودم در حال نزدیک شدن به قله کوه هستند. همزمان، مدام تیراندزیهای پراکنده‌ای آن هم به صورت بی‌ هدف از طرف نیروهای رژیم به طرف هدفهای اتفاقی شلیک می شد. با اینکه بسیار خسته شده بودم ولی‌ به شکل عجیبی‌ با نیرویی فوق العاده پا به پای قاطرها به طرف انتهای دره پیش می رفتم.
شرایط موجود حالت نوعی مسابقه به خودش گرفته بود. می دانستم که اگر پاسدارها قبل از من به انتهای کوه برسند کلک من ساخته است. با توجه به این واقعیت تلخ، ثانیه به ثانیه چشمم به بالای دره دوخته می شد. در خیالاتم، خودم را می دیدیم که به قله کوه رسیده ام.
بالاخره با هر کوشش و تقلایی بود خودم را با راهنمائی قاطرها و قبل از رسیدن پاسداران به آن مکان در بالای دره رساندم. حالا دیگر سرنوشت خودم را در دست این دو قاطر شجاع قرار داده بودم. در همین حال از پشت سرم صدای تیراندازیهای فراوانی به گوشم می رسید. خوشبختانه من قبل از رسیدن پاسداران از معبر خروجی بالای دره دور شده بودم.
پس از طی مسافتی، در حالی که از شدت خستگی نفس نفس می زدم، به منظور اندکی استراحت توقف کوتاهی کردم. با دور شدن از خطر درگیری با پاسدارها احساس راحتی‌ زیادی می‌کردم.
در تمام این مدت اسلحه کلا شنیکفم را با یک دست به حالت آماده نگاه داشته بودم. با گذاشتن تفنگ روی دوشم احساس می‌کردم که دوباره صاحب دستم شده ام. بینهایت خسته بودم و با اینکه هنوز خطر بکلی رفع نشده بود سوار قاطر عقبی شدم. احساس خوبی بهم دست داده بود.
حالا دیگر با رسیدن به نقطه ای‌ بلند می توانستم با رفقای تمرکز ارتباط برقرار کنم. بیسیمم را روی کانالی که قرار بود به محض نزدیک شدن برای تماس تنظیم کنیم قرار دادم. دیری نپاید که تماس من با یکی‌ از رفقها برقرار شد. شادی عجیبی‌ سرتا پای وجودم را فرا گرفته بود. چند ساعتی‌ بود که توقف نکرده بودم و احساس خستگی‌ شدید هم داشتم. ولی‌ بنا بر شرأیط به وجود آمده، توقف را به صلاح نمیدانستم. می خواستم هر چه زودتر به رفقای تمرکز بپییوندم.
با راهنمایی رفقا توسط بیسیم، بالاخره از دور نور آتش آنها به چشمم خورد. به فاصله کمی بعد از دیدن نور آتش دیگر به جمع رفقا رسیده بودم. از دیدن دوباره رفقا به اندازه یک دنیا خوشحال شدم. رفقای مسئول ناحیه جنوب را از چند و چون حادثه و تسلیم شدن آن رفیقمان مطلع کردم. غروب روز بعد گروه ما به طرف منطقه "ژاوه رود" به حرکت درآمد.
رژیم جمهوری اسلامی با آوردن نیروهای زیادی از پادگانهای مریوان و سنندج، به تعقیب ما پرداخته بود. همه ما میدانستیم که بزودی با آنها درگیر خواهیم شد. بالاخره در اطراف روستای "نجی" با این نیروها درگیر شدیم.
در آن درگیری یکی از شرورترین، هارترین و معروفترین مزدوران محلی منطقه به نام "شریف شویشه" به همراه دهها سپاهی و بسیجی و مزدور محلی دیگر کشته شدند. در نوشته های بعدی سعی خواهم کرد خاطراتم را از نبرد نجی بازگو کنم!!!!

Telegram Icon

به تلگرام پایگاه خبری و تحلیلی روژ بپیوندید

مطالب مرتبط:

کلمات کلیدی:


بازنشر مطالب پایگاه خبری و تحلیلی روژ تنها با ذکر منبع مجاز است

تحلیل خبر

analis picture

قاتلانی بی خبر از مقتول؛ روایت قتل امید حسنی

آسمان شهر ابری است و از شب گذشته باران امان نمی دهد. شهر همچون تمام روزهای انقلاب "ژن، ژیان، آزادی" ملتهب است وآبستن حوادث تلخ و شیرین. مردم هنوز عزادار زانیار الله مرادی و عیسی بیگلری هستند؛ دو جوانی که شامگاه ۲۳ آبان و در جریان اعتراضات مسالمت آمیز در عباس آباد به قتل رسیده بودند. سومین روز مراسم جان باختن این دو جوان مصادف شده با چهلم شهدای ۱۶ مهر.

یکشنبه ۲۸اسفند۱۴۰۱/ ۱۴:۵۵


خبر


مصاحبه

Interview Picture

هیچکس نباید از انتقاد من برای تضعیف HDP استفاده کند. من عضو HDP هستم و خواهم ماند. من می خواهم همه این را به خوبی بدانند

پنجشنبه ۱۱خرداد۱۴۰۲/ ۱۷:۵۶